.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۷→
پریدم وسط حرفش و گفتم:بااجازه اتون من برم.به هر حال وظیفه ام بود که شمارو مطلع کنم.ببخشید.خداحافظ.
ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدیدرسشون دور شدم...و یهو ازخنده ترکیدم!!!
وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمردم!خوب شد زودتر اومدما...
سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر.
انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای ارسلان رفت رومخم:
- من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد!
به دنبال این حرفش محرابو متینوخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این متین برج زهر مارم بخنده...تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،پارسا بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!!
اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز ارسلان!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا...
بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!!
بااین حرفم ارسلان خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که محراب بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم رحیمی!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما استثناء تشریف دارین!
محراب باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت
پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً ۵-۶ تا تختتون کمه!
یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،محراب بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ!
متین لابلای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!
خنده اشون شدت گرفت.
پوزخندی به محرابزدم و داشتم از کنار ارسلان رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای ارسلان و ازپشت سرم شنیدم:
- نه بابا؟!منگلام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه!
پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!
هِه...دیگه صداش درنیومد...معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه...اُه...چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا ارسلان...وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم...حیــــــف!!!
- کدوم گوری رفته بودی؟!
- حیاط.
ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدیدرسشون دور شدم...و یهو ازخنده ترکیدم!!!
وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمردم!خوب شد زودتر اومدما...
سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر.
انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای ارسلان رفت رومخم:
- من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد!
به دنبال این حرفش محرابو متینوخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این متین برج زهر مارم بخنده...تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،پارسا بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!!
اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز ارسلان!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا...
بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!!
بااین حرفم ارسلان خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که محراب بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم رحیمی!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما استثناء تشریف دارین!
محراب باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت
پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً ۵-۶ تا تختتون کمه!
یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،محراب بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ!
متین لابلای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!
خنده اشون شدت گرفت.
پوزخندی به محرابزدم و داشتم از کنار ارسلان رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای ارسلان و ازپشت سرم شنیدم:
- نه بابا؟!منگلام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه!
پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!
هِه...دیگه صداش درنیومد...معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه...اُه...چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا ارسلان...وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم...حیــــــف!!!
- کدوم گوری رفته بودی؟!
- حیاط.
۱۵.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.